شادفر: بهش گفتم: "پسر جون، به این حرفها گوش نده. اینها یه مشت جفنگیاته. اینها حرفهای چندتا ورق پارهست که یه مشت آدم هوچی و بیوجدان در میآرن. برای بازارگرمی. (...) تو چطور میتونی باور کنی؟ من، مژده مثل دختر خودم بود. برای من همونقدر عزیز بود که تو هستی. مگه ممکنه؟ ما خودمون این کارها رو محکوم کردیم. تو روزنامههامون هم نوشتیم." (...) ولی فایدهیی نداشت. آخرش به من گفت "بابا، دیگه فرقی نمیکنه. دیگه جزئیاتش مهم نیست. اصل قضیه اینه که ما هم دستهامون آلودست."...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
در یک خانواده ایرانی
نسخه چاپی از آمازون - کشور مورد نظر را انتخاب کنید