«خواب میدیدم که یک کشتی به چه بزرگی، وسط دریا. ما توی کشتی بودیم. عمو خدا بیامرز هم بود. مصطفی هم بود. مصطفی ظهر رفته بیرون، هنوز نیامده؟ کشتی چنان تکانتکان میخورد، انگار میخواست برود ته آب... نزدیک بود بند دلم پاره شود. خیلی ترسیده بودم. میبینی زن عموت آخر عمری دیوانه شده؟»
چوب خط
نویسنده: محسن فرجی
ناشر: نشر قطره
داستان بلند
چاپ اول: 1385
96 صفحه