به دوروبرش نگاهی میکند، چرخی میزند و بوی عطرش در هوا پراکنده میشود. به طرفم برمیگردد. چشمان براقش را به چشمانم میدوزد: «چقدر اینجا قشنگه، به آدم احساس خوبی میده. چه باسلیقه.» نمیگویم لطف دارین، چشماتون قشنگ میبینه... نمیگویم بفرمایین بنشینین. لبخند میزنم و نگاهش میکنم.
بيخود و بيجهت
نویسنده: شهلا حائری
ناشر: نشر قطره
داستان بلند
چاپ اول: 1391
128 صفحه