من اصلا نمیخوام ببافم، بهخطر اینکه بافتنیهای ما رو بافتن، اون از مادرم که مدام برام شال میبافت، این از تو که مدام برام قصه میبافی. مادرم هم عین تو مرض بافتن داشت آنقدر بافت، که کور شد. هی میگفتم آخه مادر من شال به این بلندی رو میخوام چیکار صد دورم که دور خود بپیچم باز تموم نمیشه. میگفت یه روز یه زمستون سختی میآد که به یهلا دولا شال رحم نمیکنه...
بیوگرافی حادثهای که در جمجمه اتفاق افتاد(۲زبانه)
نویسنده: سیامک مهاجری
مترجم: علی نورانی
ناشر: نشر افراز
نمایشنامه
چاپ اول: ۱۳۸۹
۱۰۶ صفحه






























































