جوان بيست و دو-سه ساله‌ای كه لباس‌كار نيمه‌چرب مكانيكکها را به تن و كفش مشکی پاشنه‌خوابانده‌ی چربي به پا دارد، از یک مغازه‌ی یدک‌فروشی اتومبيل در حالی كه جعبه‌ای در دست دارد بيرون مي‌آيد تا به طرف اتومبيل پارکشده‌اش برود، كه جعبه‌آيينه‌ی یک فروشنده‌ی لوازم تزیيني كنار پياده‌رو نظرش را به خود جلب میكند، مكثی كرده و به محتويات جعبه نگاهی میكند، انواع و اقسام اشياء كوچک مورد نياز، اعم از ناخن‌گير، پيپ، جاسویيچی اتومبيل، فندک و اسباب‌بازیهای کوچک مينياتوری و اقسام چاقوهای ضامن‌دار در آن ديده می‌شود، به تماشا می‌ايستد كه ناگهان چشمش به یک چاقوی زیبای صدف‌مانند سياه‌رنگ كه در گوشه‌ای جا خوش كرده می‌افتد، با نگاهی به فروشنده كه مرد چاق بی‌تفاوتی است و در حال نگاه به مغازه‌هاي روبه‌رویی و توجهی به او ندارد، می‌پرسد: آقا، اين چاقو را ببينم. و با سبابه‌ی راست گوشه‌ی ويترين را نشان می‌دهد، ولی فروشنده با نگاهی به لباس‌های چرب وی، بدون عكس‌العمل می‌گويد: به درد شما نمی‌خورد.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل‌بوکز بخوانید.
