شمس الملوک جیغی تکان دهنده از ته دل کشید و خود را بر روی خاک انداخت. او، پارچه ی تیره ی آشنایی را یافته و از خاک بیرون کشیده بود که آستین پیرهنی بود، خیس خون. من این پیرهنو میشناسم پیرهن .خودشه خودم براش برده بودم آستین پیراهن را کشید: هنوز داغی تناش روشه خوناش تازه س. دستی، خاک و خون آلود از خاک بیرون آمد. شمس الملوک با پنجه و ناخن، زمین را کند. اول یک لنگه ی کفش پیدا شد و بعد یک یا با یک لنگه ی جوراب بلند که تا زانو را میپوشاند. جوراب سیاه بود. شمس الملوک باز هم با پنجه و ناخن زمین را کند. بدن اش به تمامی غرق عرق بود از هیجان و هراس برای دیدار یکی از گمشدهگاناش. آن چه از خاک بیرون آمد، چهره و سر دختر جوانی بود با موهای بلند سیاه که خاک بر سرتاسر موهایش نشسته بود. انگار نیم چهره ی خاک آلوده اش را به خسته گی میان خاک و خون گذاشته بود و آرام و بی دغدغه از هیاهوی آن چه در بیرون می گذشت چشم هایش را بسته بود و نمیخواست دیگر بازشان کند. گیسوان در هم رفته و ژولیده و خونین دختر بر خاک ولو بود ،خون مانند چشمه ی آبی آرام و صبور، روی زمین پهن شد...
کابوس، خاک، خون، دیوارها
- نویسنده: خسرو شهریاریناشر: کتاب ارزانزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 2021327 صفحهنوبت چاپ: 1



























































